Tuesday, November 27, 2012

حکایتِ لیلی ما




ساعتی از شب گذشته است و من همچنان در جاده ام.
خلوت و تنهائی‌ و سکوتی که همه جاده را فرگرفته است و آسمانی ابری که حجابی است بر ماه و خطهای سفید منقطع و گاه پیوسته ایی که از پی‌ هم میگذرند.
تاریکی‌ جاده امانم نمیدهد دوردست‌ها را ببینم ، اما چه نیازی است به تماشای دوردستی، زمانی‌ که همه آنچه که هست در همین حوالی به غایت زیباست و سرمستم از آن.
در این آسمان ابری گویا امیدی از ماه نیست که خودی بنماید...
همچنان رکاب میزنم و سرشار از بودن و زندگی‌ و انسان لحظه ایی از جاده چشم برمیکنم به آسمان و در همان لحظه ماه از پس حفره ایی کوچک در میان انبوه ابر نمایان گشت، که این خود گویاست که او را هنوز میلی هست با ما که حکایت لیلی ما داستان لیلیِ گنجوی و عشوه و ناز او نیست.
لیلی ما خود نیز عاشق است و بر این عشق آگاه.
او خود به درستی‌ می‌داند که گذر زمان یعنی‌ چه و باختن فرصتهای بودن نیز، او خود عاشقی است که گریزش نیست از هیچ مجنونی...
باز همه درونم به تلاطم افتاده بود و این بار دیگر نوای ساز مردی نبود ایستاده در کنجی با جعبه ایی در پیش رو که به قول رضا ما هم مفتکی حالکی برده باشیم از نوای سازش...
راستی‌ رضا جان یادم شد بگویم که ما را فرقی‌ نمیکند که هر نوایی دل ما را به تلاطم ما اندازد، خواه نوای ساز مردکی ایستاده در کنجی با جعبه ایی در پیش رو به امید دستی‌ که در جیبی‌ رود یا صدای زنبورک دوچرخه‌ام در تاریکی‌ و سکوتِ شبِ جاده، که حکایت ما رضا جان داستان عاشقی است و دلم دادگی به همه آنچه که ناماش هستی است ...ما به هر نوای میرقصیم و به هر آوایی مستیم.
ما را به هیاهوی مردم کوچه و بازار کاری نیست و بر ما همین بس که گنجشگکی بر شاخی بپرد و برگی را به زیر اندازد.
ما در پی‌ همان رقص برگیم میان بودن بر شاخ زندگی‌ و زمین که نیستی‌ از پی‌ آن است.
بگذریم که باز شبی است آرام در ناکجا آبادی در اسلواکی و انبوه درختان و صدای سگان قریه ایی گویا نزدیک و گاه گاه رقص شاخه‌های درختی در باد و من و تنهائی‌...

25 November 2012

No comments: